✨ زود قضاوت نکنیم؛ من هم مادرم! ✨

ساعت 3 بود. خسته از سر کار اومد خونه. یکسره رفت توی اتاقش. راستش چند وقتی بود که مثل سابق سرحال نبود، درکش میکردم، آخه امتحانات سختی رو گذرونده بود. عادت داشت همیشه وقتی میومد، تمام اتفاقات اون روز دانشگاه رو تعریف میکرد اما اون روز! یک ساعت گذشت. چشمم به ساعت و در اتاق بود. دقیقه ها جلو میرفتن اما دستی، دستگیره اتاق رو تکون نمیداد! تا خواستم برم سمت اتاقش، خودش اومد بیرون. مثل همیشه یه لبخند گرم بهم زد اما نه! لبخندش زود خشک شد. یه بلوز گل گلی تنش بود. گفتمش بَه گلی خانوم چه عجب! اما خیلی سرد از کنارم رد شد. چند قدمی که برداشت متوجه چند لکه خون شدم. صداش زدم، ندا، پات خون اومده؟! اعتنایی نکرد. داد زدم: ندا خونریزی داری!صورتش مثل گچ سفید شد و همون جا نشست. گفت: «زنگ بزن اورژانس» گفتم: «حالا، چرا اورژانس؟» گفت: «زنگ بزن ترانه.» تا اومدن آمبولانس هم حرفی نزد. پرستار ازش پرسید: خانوم ،شما باردارید؟ ندا نگاهی به من انداخت، ولی جوابی نداد. وارد بیمارستان شدیم، ندا رو روی برانکارد گذاشتن و بردن داخل اورژانس. تردید داشت! نمیدونم چرا نمی گفت نه! من باردار نیستم. من هم نگران شده بودم. آخه ندا یک سالی بود که از همسرش جدا شده بود. پرستار به سمت ندا اومد و گفت دکتر براش سونوگرافی نوشته. چشام گرد شد، گفتم: مگه چی شده؟ 

وارد اتاق سونو گرافی شدیم. خودم بردمش روی تخت. اونم با دست سردش دستم رو محکم گرفته بود. دکتر بعد از معاینه گفت: «مبارک باشه عزیزم.» گفتم: «چی مبارک باشه؟!» دکتر گفت :«ایشون یه فرشته دو ماهه دارن و از این به بعد باید بیشتر مراقب خودشون باشن. فقط عزیزم، بچه چندمه تونه؟» زبونم تکون نمی خورد، فقط شنیدم که ندا گفت: «دوم». تو مسیر برگشت هم، فقط زمزمه میکرد و میگفت: خدا رو شکر. خون جلوی چشامو گرفته بود، هیچ فکری به ذهنم نمی رسید جز ترک ندا. توی اتاقم رفتم و چمدونم رو بستم. ندا با خونسردی چمدون رو ازم گرفت. اون قدر عصبانی بودم که به خودم اجازه نمیدادم توی صورتش نگاه کنم. شروع کرد به توضیح دادن اما حرف های ندا بین جیغ های من گم شده بود. آخر گفتم:«ندا، نمی خوام با یه زن عوضی هم خونه باشم!» نفهمیدم چی شد، فقط صدای سوت از گوشم زد بیرون و رد انگشت های ندا رو روی صورتم حس کردم! نشست روی مبل کهنه ای که کنارش بود وشروع کرد به گریه کردن، گفت: «ترانه خیلی وقته میخواستم بهت بگم اما نمیتونستم!» و همه قصه رو تعریف کرد. دیگه نمیتونستم سرم رو بالا بیارم و توی چشمای ندا نگاه کنم. هرچقدر هم عذر خواهی میکیردم آروم نمی شدم و بهش گفتم: «تا آخر زایمان خودم کنارت هستم. نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره.» آره ،ندا باردار بود. او به خاطر مشکلات خانوادش، نداشتن پول شهریه دانشگاه، خونه و ... رحمش رو به زن و شوهری که به دلیل مشکل مادرزادی بچه دار نمی شدند اجاره داده بود. ندا مادر شده بود، مادری که می دونست فرزندی برایش در کار نیست.

خاطره زمانی