یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. 

هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. 

بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند. 

پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. 

برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد اگر جلوی شاهين را نگيرم، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد. 

پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. 

او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.

مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. 

بر یکی از بالهايش نوشتند: یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند. 

روی بال ديگرش نوشتند: هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.